شهید «آل‌هاشم» و جواب پیامکی که به یک دانش آموز داد

هر چه از امام از شنبه تا جمعه بگویم باز هم کم است، هر رهگذری با او خاطره داشت، حاج آقا یکجوری عجیب درب ورود به قلب مردم را پیدا کرده بود که الآن آذربایجان بعد از چهل روز همچنان می‌گوید حاج آقا هارداسان؟
خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: روزهای آخر راه رفتن برای‌شان سخت شده بود و زیاد نمی‌توانست از شدت کمر درد، طولانی راه بروند! وقت عمل جراحی داشت، قرار بود ۱۷ خرداد ماه در تهران مورد عمل جراحی دیسک کمر قرار گیرد؛ به‌شان گفتیم حاج آقا بهتر است شما برای افتتاح «قیزقلعه‌سی» نروید و همین که در فرودگاه از رئیس جمهور استقبال کردید، برگردید! اما قسمت؛ حاج آقا رفت. حتی زمان برگشتن از «قیزقلعه‌سی» بازهم بچه‌ها گفته بودند حاج آقا بیایید با خودرو برگردیم، نباید بیشتر از این خودتان را تحت فشار قرار دهید، ولی او شانه‌هایش را بالا انداخته و گفته بود: از نظر اخلاقی درست نیست در میانه راه از میهمان عزیزمان جدا بشوم! خلاصه حاج آقا رسم معرفت گذاشت و تا پای جان همراهِ میزبانی میهمان را کرد.
اینها حرف‌های آقای احمد جلیل‌پور است، در ظاهر روابط عمومی بیت امام جمعه بود اما در باطن همراه همیشگی آیت‌الله شهید آل‌هاشم در هر برنامه و رویدادی. بین خودمان ما خبرنگارها هم هرجا کم می‌آوردیم، هرجا حرفی داشتیم، هرلحظه که دوست داشتیم یک درخواستی از امام جمعه‌مان داشته باشیم اولین تلفنی که به مسلسل می‌بستیم، همین شماره آقای جلیل‌پور یا به اصلاح ما بچه‌های رسانه “حاج احمد” بود! انصافا حاج احمد هم روابط عمومی در شأن و شخصیت امام شنبه تا جمعه‌مان بود! آخر او هم روابط عمومی ۲۴ ساعت شبانه‌روزی بود؛ تقریبا مجری همه برنامه‌های فرهنگی و مذهبی شهرمان بود و عادت داشتیم تا با صدای او در هر راهپیمایی همراه شویم و نوای لبیک یا خامنه‌ای سر بدهیم.
کوتاه کنم و بروم سر اصل مطلب؛ بعد از شهادت آیت‌الله «آل‌هاشم» چند دفعه‌ای با حاج احمد جهت گفت‌وگو تماس گرفتیم! بازهم آن منش آل‌هاشم و ائل‌داری (مردم‌داری) محفوظ بود و هیچ کدام از تماس‌هایمان را رد نمی‌کرد اما دیگر صدای پشت خط همان صدای قبلی نبود؛ صدایش بی‌رنگ بود و حال دل‌اش بی‌رنگ‌تر. خلاصه بگویم که حاج احمد بیت امام جمعه دیگر همان حاج احمد سابق نیست! از واو به واو صدایش معلوم است که دیگر دل و دماغی و حال و حوصله برایش نمانده است! همیشه یک جوری سعی می‌کرد تا مصاحبه نکند، حرف نزند؛ آدم‌های دیگر را معرفی می‌کرد و می‌گفت اینها بهتر از من می‌توانند در مورد حاج آقا حرف بزنند!
من کی هستم که بخواهم در مورد آن سید شریف حرف بزنم؛ شاید شما مطلع نباشید ولی ما خوب می‌دانستیم که “حاج احمد” بیت امام جمعه تبریز حرف‌های شیرین و زیادی دارد که می‌تواند از آتا استان برایمان بزند. خلاصه در یکی از روزهای منتهی به اربعین شهدای خدمت هر طور بود راضی‌اش کردیم تا از آن هفت سال قشنگی که شده بود روابط عمومی بیت امام از شنبه تا جمعه برایمان بگوید و ادامه این متن، ناگفته‌هایی از سید شهید از حاج احمد است.

روزی که روابط عمومی بیت امام جمعه شدم

روز استقبال از آیت‌الله آل‌هاشم به عنوان امام جمعه جدید تبریز انصافا یک روز به یادماندنی بود، اغراق نکنم از سراسر استان همه آمده بودند! وجب به وجب خیابان پُر بود از مردمانی که آمده بودند به استقبال؛ هم منش و هم شخصیت حاج آقا و هم اینکه خاندان آل‌هاشم یک خاندان بزرگ در استان هستند منجر شده بود تا مردم مشتاق باشند و همه دوست داشتند تا فرزند غیور خود را که مورد اعتماد رهبر معظم انقلاب هم است را از نزدیک ببینند! خلاصه آن روز من به اتفاق آقای بخت‌شکوهی روی یکی از خودروهای سر باز داشتیم شعارها و شعرهای حمایتی بین مردم سر می‌دادیم و مردم هم تکرار می‌کردند :”ستاره ارتشی خوش آمدی به تبریز” “صل علی محمد یاور رهبر آمد” ” دسته گل محمدی به شهر خود خوش آمدی” ” ولی امر مسلمین تشکر تشکر”. ماه مبارک رمضان بود و شما فکر کنید ساعت‌ها زیر نور آفتاب با زبان روزه با صدای بلند هِی شعار بدهی و مردم هم تکرار کنند و بعد هم تا اذان مغرب صبر کنی تا یک قلوپ آب بخوری! آن روز وقتی مراسم تمام شد به خانه رفتم و داشتم استراحت می‌کردم که دیدم یک شماره ناشناس با من تماس گرفت: «سلام آقای جلیل‌پور، امروز خیلی به شما زحمت دادیم‌ها! آل‌هاشم هستم و شما امروز خیلی زحمت کشیدید». باور کردن‌اش برایم سخت بود آخر تا آن روز هیچ وقت پیش نیامده بود بعد مراسمی کسی از ما تشکر کند، چه برسد به یک مسوول عالی. آن روز خیلی ذوق‌زده شده بودم و مدام به حاج آقا می‌گفتم این چه حرفیه! من انجام وظیفه کردم.
دو سه روزی گذشته بود که از بیت امام جمعه با من تماس گرفتند و گفتند که حاج آقا آل‌هاشم درخواست دیدار دارد، همان روز به بیت امام جمعه رفتم و از هر دری با حاج آقا صحبت کردیم، یادم است از من برنامه‌هایی برای پرشور شدن نماز جمعه و جذب جوانان را خواستند و من هم یکسری برنامه‌ها ارائه دادم؛ خلاصه این دیدارها تکرار شد و آخر سر حاج آقا رفتند سر اصل مطلب: «ببین حاج احمد می‌خواهم مسوولیت روابط عمومی را به خودت بدهم و بیایی اینجا»! من پاسدار هستم و سال‌ها در بخش فرهنگی سپاه فعالیت می‌کردم و در واقع با این پیشنهاد حاج آقا کمی جا خورده بودم! بارها به حاج آقا افراد دیگری را معرفی کردم ولی هر دفعه حاج آقا چشم غره‌ای می‌رفت که به من افراد دیگر معرفی نکن، گفتم که فقط خودت! خلاصه چند روزی گذشت و البته فرمانده وقت سپاه عاشورا نیز مخالف انتقال بنده به بیت بودند و یک روزی که حاج آقا جلسه‌ای با سپاه عاشورا داشت و آنجا با جدیت خطاب به فرمانده اسبق سپاه عاشورا گفت که آقای جلیل‌پور را می‌دهی یا نه؟ همان لحظه فرمانده‌مان گفت حاج احمد برو بیت و امروز دقیقا هفت سال از آن ماجرا گذشته است.

ساعت ۳ صبح و بازدید از مساجدی که نماز صبح برپا می‌کنند

واقعیت‌اش را بخواهید، من فکر می‌کردم قرار است روابط عمومی یک بیت کوچک شوم و همه چیز در آن محدود است ولی هیچ چیزی آن‌طور که تصور می‌کردم نشد، یعنی در آن خانه کوچک یک کارهای بزرگی انجام می‌شد که دیگر کم می‌آوردیم اما حاج آقا همچنان پای کار بود! اصلا زمان برای حاج آقا آل‌هاشم معنا نداشت؛ یکهو می‌دیدی ساعت ۳ صبح راه افتاده و دنبال مساجدی است که نماز صبح برپا می‌کنند! اصلا شاید برای برخی‌ها روز جمعه روز استراحت و تفریح باشد ولی برای ما در بیت امام جمعه یکی از روزهای بسیار شلوغ بود. روز اول عید نوروز و تعطیل‌های رسمی حاج آقا ابتدا به اورژانس و ایستگاه‌های آتش‌نشانی و امدادی، گلزار شهدا و جاهای دیگر می‌رفت! حتی یادم است دقیقا لحظات تحویل سال بود و حاج آقا آل‌هاشم به یک اورژانس سر زد، آن لحظه قیافه پرسنل اورژانس تو هم بود ولی وقتی حاج آقا را دیدند همگی ذوق کرده بودند و بارها به خود حاج آقا گفتند که حاج آقا ما گلایه داشتیم که چرا این لحظه کنار خانواده‌هایمان نیستیم ولی وقتی شما را اینجا دیدیم خیلی خجالت‌زده شدیم؛ ما که از شما بزرگتر نیستیم.
خیلی وقت‌ها هم پیش آمده بود که آخر شب می‌شد و حاج آقا همه را مرخص می‌کرد و می‌گفت در امان خدا و فردا ان‌شاالله برای پیگیری کارها هماهنگ می‌شویم و ما هم به خیال خام خود فکر می‌کردیم حاج آقا هم رفت که استراحت کند ولی فردا می‌دیدیم حاج آقا به فلان بازدید محلی و عیادت و غیره رفته است.

هر وقت زمان خالی داشت، زود ملاقات مردمی می‌گذاشت

در این هفت سال تمامی که افتخار روابط عمومی حاج آقا آل‌هاشم را داشتم کامل دیدم که حاج آقا از مردم و برای مردم است و آن روحیه نظامی حاج آقا و اصالت شخصی‌اش دست در دست هم داده بود تا ذوب شود در بین مردم! حاج آقا به ان هشت بند حکم نمایندگی ولی فقیه از سوی مقام معظم رهبری بسیار اهمیت می‌داد از این‌رو روحیه‌اش هم فراتر از یک امام جمعه‌ای بود، سعی داشت تا طبق تاکیدات رهبری آنهایی که از خیمه انقلاب خارج شدند را دوباره برگرداند؛ با مردم بود، با همه طیف‌ها بود و معتقد بود من امام جمعه همه آنها هستم! به هیات‌های عزاداری همه طیف‌ها می‌رفت و یکجوری شده بود که همه قلبی حاج آقا را دوست داشتند و حرف‌شنوی می‌کردند! بارها شده بود که زمان پرواز خود را جابه‌جا کرده بود تا در آن زمان کوتاه بتواند چندین ملاقات و عیادت داشته باشد و هر جا هم که زمان آزاد داشت بلافاصله یک ملاقات مردمی می‌گذاشت.

حاج آقا نوکرتیم

یکبار برای مراسم ختمی به یکی از مساجد تبریز رفته بودیم و زمان برگشت یکی از مسوولان داشت با حاج آقا در مورد وضعیت نابسامان حجاب حرف می‌زد! خلاصه آن فرد مدام از حجاب گفت و گفت که یکهو جلوی درب مسجد یک ۲۰۶ آلبالویی رد شد که راننده یک خانم با حجاب نصفه و نیمه بود و همین که چشم‌اش به حاج آقا افتاد پای‌اش را روی ترمز گذاشت و شیشه را پایین زد و با هیجان خاصی گفت حاج آقا نوکرتیم! حاج آقا هم تبسمی کرد و رد شد! آن آقای مسوول هاج و واج داشت به حاج آقا آل‌هاشم نگاه می‌کرد؛ حاج آقا خطاب به آن فرد گفت: من همان‌طور که امام جمعه شما هستم، امام جمعه آن خانم هم هستم.

من امام جمعه همه هستم

این شعار حاج آقا بود که مدام می‌گفت؛ من امام جمعه همه هستم و امام جمعه یک قشر خاص نیستم، البته از اولین روزی که به استان آمد هم در عمل این رویکرد را نشان داد به طوریکه بعد از یک نیم و ماه از حضورش در استان جلسه‌ای با جناح‌های مقابل گذاشت که خود آن جناح‌ها هم باورشان نمی‌شد! با تک به تک‌شان حرف زد و یادآور شد که آقای فلانی شما خروارها ترکش در بدن‌تان دارید و کارهای فعلی‌تان در شان و منزلت شما نیست خلاصه با هر کسی به زبان خودش حرف می‌زد و نکته جالب این است که همه آن افراد را هم پای کار می‌آورد و یک ماموریت را به عهده آنها می‌سپرد. شما به کارنامه هفت ساله آیت‌الله آل‌هاشم نگاه کنید خواهید دید که یک مسأله حاد امنیتی و سیاسی در این هفت سال در استان رخ نداد و همه را یکجوری مدیریت می‌کرد! همان حضور در استادیوم و تماشای بازی تراکتورسازی شاید یک حرکت ساده باشد ولی عقبه بزرگی داشت زیرا حاج آقا با تک به تک لیدرها صحبت کرده بود! با لیدرهای طرفداران تیم تراکتورسازی صحبت می‌کرد و کاری کرده بودند که آنها هم حرف‌شنوی از آیت‌الله آل‌هاشم داشتند.

لیست هیأت‌های عزاداری تبریز در دست حاج آقا

من خودم یک فرد هیاتی هستم و کم و زیاد با هیأت‌های عزاداری استان آشنا هستم! در این میان هیات‌هایی بودند که بنابه دلایلی خیلی قبل از عید غدیر دسته‌جات عزاداری خودشان را برپا می‌کردند و عملا در روز عید شروع به عزاداری می‌کردند و کسی هم جلودارشان نبود! خلاصه حاج آقا از همان روزهای اول حضورش لیست تمامی هیات‌ها را گرفت و دقیقا به مراسم هیات‌هایی رفت که عزاداری محرم را خیلی زود شروع می‌کردند و کسی نمی‌توانست چیزی به آنها بگوید؛ خلاصه حاج آقا با منش و رفتار خود کاری کرد که نه تنها آنها عزاداری‌های خود را به بعد مباهله گذاشتند بلکه همه‌شان از آن روز به بعد در نمازهای جمعه حاج آقا هم شرکت می‌کردند.

جوابیه نامه‌ اداری برای یک مادر

یک روز برای اقامه نماز به مسجد کریم‌خان رفته بودیم که چند نفری جلو آمدند تا نامه‌ای به حاج آقا بدهند! یکی از آنها ادعا می‌کرد از جانبازان هشت سال دفاع مقدس است و باید پاسخ و پیگیری نامه‌اش متفاوت‌تر از بقیه باشد! خلاصه حاج آقا یک دستور زیر نامه‌اش نوشت و گفت نفر بعدی! نفر بعدی یک خانم بود که به همراه فرزند خردسال‌اش آمده بود؛ حاج آقا عین همان متنی که برای آن آقای اولی نوشته بود را برای این خانم هم نوشت، خانم که دید دستور نامه آن آقایی که ادعا می‌کرد جانباز است با نامه خودش فرقی ندارد به حاج آقا گفت: حاج آقا من فکر می‌کردم مابین ما فرق می‌گذاری ولی هیچ فرقی نگذاشتید! حاج آقا من از یک خانواده مذهبی نیستم ولی این کار شما باعث شد خیلی خوشحال شوم و قول می‌دهم از این بعد تا وقتی که شما در تبریز باشید در نمازهای جمعه‌تان حداقل شرکت کنم.

درب مساجد به روی کودکان و جوانان همیشه باز است

حاج آقا همیشه یک شخصیت جریان‌ساز داشت، این را می‌توان از رفتارش در این هفت سال در سطح شهر دید، همان روز اول نرده‌ها را برداشت؛ از درب تشریفات نمی‌رفت و از میان جمعیت تردد می‌کرد، با مترو و تاکسی به این طرف و آن طرف می‌رفت و در کنار مردم بود و در این میان بسیار دوست داشت تا جوانان بیشتر به مساجد بیایند از این‌رو به همه مساجد تاکید کرده بود که با جوان و کودک در مسجد کاری نداشته باشند و اجازه دهند آن شلوغی کنند و معتقد بود که کودکی که در مسجد بزرگ شود مسجدی می‌شود! کودک باید در مساجد راحت باشد و به این طرف و آن طرف رفته و در مسجد بزرگ شوند ولی قطعا بعدا مسجد به یک محل امن و آرامش برای همان کودکان مبدل می‌شود.همه دیدید که حاج آقا دقایق زیادی پیش بچه‌ها و جوانان می‌نشست با آنها عکس سلفی می‌گرفت و خوش و بش می‌کرد.

وقتی آل‌هاشم همه را می‌شناخت

از بعد حضور آیت‌الله آل‌هاشم به عنوان امام جمعه در تبریز، نمازهای جمعه خیلی باشکوه می‌شد از هر قشری در نماز جمعه حاضر می‌شدند و اگر بگویم حاج آقا تقریبا همه را می‌شناخت بی‌راهه نگفته‌ام! مثلا جلوی درب ورودی یک آقای مسنی بود که همیشه منتظر می‌ماند تا حاج آقا از آنجا رد شود و سه شکلات به حاج آقا بدهد و یا یکی بود که حاج آقا همیشه می‌گفت این از فلان محله به اینجا می‌آید و در فلان ایستگاه اتوبوس‌اش را عوض کرده و پیاده می‌رود.

دیدی آمدم؟

۳۱شهریور بود که به همراه حاج آقا آل‌هاشم به رژه نیروهای مسلح رفتیم، فکرش را بکنید دو ساعت تمام حاج آقا زیر آفتاب سر پا ایستاد! ساعت ۹ صبح بود که مراسم تمام شد و در حال برگشت بودیم که یک آدرس به ما داد؛ گفتم حاج آقا اینجا کجاست! گفت یک مدرسه و زودتر خودمان را به آنجا برسانیم! خلاصه به آن مدرسه رفتیم و حاج آقا اسم یک دانش‌آموز را گفت تا صدایش بزنند! آن دانش‌آموز به محض ورود همین که چشم‌اش به حاج آقا خورد تمام وجودش پر از شور و ذوق شد؛ خلاصه آن دانش‌آموز لحظه‌ای رفت و با همکلاسی‌هایش برگشت که بعضی‌ها حاج آقا را می‌شناختند و بعضی‌ها هم نه!اما ماجرا از این قرار بود که آن دانش‌آموز از پدرس خواسته بود تا یک پیامک به شماره حاج آقا با این متن که سلام حاج آقا آل‌هاشم، فردا اولین روز مدرسه من است، میشه شما هم بیایید؟ حاج آقا نه پدر و نه آن بچه را می‌شناخت ولی به آن پیامک اینگونه جواب داده بود: «بله می‌آیم». حاج آقا آن پسر را در آغوش گرفت و بغل گوش‌اش گفت دیدی آمدم؟

سربازی که هر جمعه ساعت ۱۱ به حاج آقا زنگ می‌زد

هر جمعه ساعت ۱۱ یکی به حاج آقا زنگ می‌زد و حاج آقا هم اگر وسط جلسه بود و یا ماموریت حتما به آن تلفن جواب می‌داد که بله فهمیدم ساعت ۱۱ است و قطع می‌کرد! یک روز از حاج آقا پرسیدیم حاج آقا این کی هست که هر جمعه راس ساعت ۱۱ به شما زنگ می‌زند؟ حاج آقا خندید:«این یکی از سربازهای من است که ۲۰ سال پیش سربازم بود و عادت دارد تا همیشه راس ساعت ۱۱ به من زنگ بزند و حالم را جویا شود و دیگر این کارش به عادت تبدیل شده است».

نامه یک کودک و درخواست دوچرخه

نامه‌های زیادی به بیت امام جمعه می‌آمد و حاج آقا تک به تک‌شان را خودش می‌خواند و دستور رسیدگی می‌داد! یکبار یک نامه از طرف یک کودک دریافت کردیم که در آن نوشته بود که حاج آقا می‌شود برای من یک دوچرخه بخرید؟ حاج آقا تا نامه را خواند بلافاصله دستور داد تا یک دوچرخه برای آن کودک بخرند و به آدرسی که نوشته‌اند ارسال کنند.

وقتی حاج آقا برایمان ریواس و لواشک خرید

حاج آقا آل‌هاشم در کنار همه رفتار و منش منحصربفرد خود یک ویژگی دیگر هم داشت که همه در کنارش احساس راحتی می‌کردند یعنی وقتی ماموریت می‌رفتیم انگار نه انگار که او مدیر و مسوول است و ما کارکنان‌اش! بارها در مسیر ماموریت نگه داشته و خودش ماشین را رانده بود و بارها از وسط راه برای‌مان ریواس و میوه و لواشک خریده بود.

روستای پشتو

بعد از بازدید از روستای بسیار محروم پشتو حاج آقا خیلی ناراحت بود، مدام می‌گفت چرا باید در حوزه فعالیتی من روستایی باشد که در این شرایط وخیم زندگی باشند از این‌رو همه فکر و ذهن‌اش را گذاشت تا آن روستا سروسامان بگیرد و آخر سر هم دیدید که آن روستا یک رونقی گرفت و واقعا من شادی را از چشم‌های حاج آقا می‌خواندم.

آل‌هاشم در میانه زلزله میانه

وقتی خبر زلزله به ورنکش آمد به همراه حاج آقا شبانه به سمت روستای ورنکش رفتیم! حاج آقا شلوارش را تا کرد و در میان گل و خرابی‌ها در حال امداد و نجات بود و حتی چند روز بعد که شب یلدا بود و معمولا حاج اقا این روز را به شیرخوارگاه و گلزار شهدا می‌رفت تصمیم گرفت تا هندوانه بخرد و به منطقه زلزله‌زده ورنکش برود و با دست خودش به زلزله‌زدگان هندوانه می‌داد و یلدا را تبریک می‌گفت.

آیت‌الله آل‌هاشم و خبرگزاری فارس

حاج آقا اهالی رسانه را به خوبی می‌شناخت! درواقع اهالی فرهنگ و هنر را می‌شناخت و احترام ویژه‌ای می‌گذاشت ولی خبرگزاری فارس را به جهت اخبار موثق دوست داشت و مدام ذکر و خیرش را می‌کرد که هر هفته این خبرگزاری به صورت کامل خطبه‌ها را می‌نویسد و این اقدام خبرگزاری فارس که بعد از گذشت ۴۰ روز همچنان دارد از حاج آقا و منش او می‌گوید یک کار بسیار خوبی است و قطعا نسل آینده با خواندن این مطالب خواهند دید که آل‌هاشم چه فرشته‌ای بود.

عقد دخترم

متولد سال ۱۳۵۶ هستم و سال ۸۰ ازدواج کردم و ثمره این ازدواج سه دختر است! دختر بزرگم اخیرا ازدواج کرده است که این ازدواج نیز با صلاح و مشورت با حاج آقا انجام گرفت! حاج آقا گفت عقد دخترت را خودم می‌خوانم و من هم خیلی خوشحال شدم و گفتم پس به بیت می‌آییم ولی حاج آقا گفت نه مراسم را بر هم نزنید و جابه‌جا نشوید من به خانه‌تان می‌آیم و عقد را می‌خوانم.

مگر تو به سن تکلیف رسیده‌ای؟

دو تا دختر آخری را مدام به بیت می‌آوردم و حاج آقا هم آنها را خوب می‌شناخت و همیشه حال‌شان را می‌پرسید یک روز که ریحانه دختر وسطی‌ام به سن تکلیف رسیده بود برای کسب دعای عاقبت به خیری به بیت بردم؛ حاج آقا طبق روال همیشه تا وارد اتاق شد با بچه‌ها دست داد و با ریحانه هم دست داد! کمی نشسته بودیم که من دلیل حضورمان را گفتم و حاج آقا یکهو گفت: «ای وای، این بچه به سن تکلیف رسیده و من باهاش دست دادم»؛ ریحانه هم خندید و گفت اشکالی ندارد حاج آقا، یکبار گناه ندارد؛ حاج آقا با این حرف ریحانه آنقدر خندید و بعدها هم می‌گفت عیبی ندارد حاج احمد، به قول دخترت یکبار اشکالی ندارد.

شام منزل ما

حاج آقا چند دفعه‌ای به خانه ما آمده بودند و بسیار حساس به ولیمه ازدواج، حج و فرزند و خرید خانه داشت، ما هم یک دفعه که خانه‌مان را عوض کرده بودیم حاج آقا را شام به خانه دعوت کردیم و او هم با کمال میل قبول کرد و آمد.

نانوایی که حاج آقا را نمی‌شناخت

یکبار حاج آقا برای خرید نان جلوی یک نانوایی نگه داشت و رفت نان بخرد، نانوا هم اصلا حاج آقا را نشناخت و مشغول کارش بود! اما یک لحظه یکی از مشتری‌ها تا چشم‌اش به حاج آقا افتاد فریاد زد: وای حاج آقا آل‌هاشم! مدام به نانوا می‌گفت نشناختی؟ امام جمعه‌مان است دیگر! همان لحظه خبر در محله پیچید و یکهو دیدیم یک صافکار با دست‌های سیاه و آچار به دست به طرف حاج آقا می‌دود! خیلی نگران شدیم که نکند یک کاری بکند ولی حاج آقا با لبخند داشت نگاهش می‌کرد و آن صافکار حاج آقا را بغل کرد و آنقدری گریه کرد و هی می‌گفت حاج آقا در خانه ما فقط حرف شماست.

ساعت ۱۲ شب و خوابگاه دانشجویی

حاج آقا ارتباط ویژه‌ای با نسل جوان داشت و مدام از خوابگاه‌های دانشجویی بازدید می‌کرد و ساعت‌ها کنار بچه‌ها می‌نشست و از غذایی که آنها می‌پختند می‌خورد! یک بار پس از یک روز کاری بسیار فشرده که ساعت هم تقریبا یازده و نیم شب بود و دیگر هیچ‌کدام‌مان نا و توان نداشتیم که یکهو حاج آقا گفت: «برویم به خوابگاه دانشگاه تبریز»، کمی طول کشید تا با حراست هماهنگ شویم و به خوابگاه برویم! بچه‌ها با شلوارک و رکابی داشتند در سالن قدم می‌زدند که یکهو چشم‌شان به حاج آقا افتاد! همهمه به راه شد و در عض ۵ دقیقه کل خوابگاه از خواب بیدار شد و با لباس شسته و رفته آمدند پیش حاج آقا! این بازدید تا ساعت دو نیم شب طول کشید و وقتی داشتیم برمی‌کشتیم بچه‌ها گلایه داشتند که چرا زود می‌روید؟.

مشکل غذای دانشگاه فرهنگیان

یکبار به صورت سرزده به دانشگاه فرهنگیان رفتیم و حاج آقا به سلف سرویس رفت تا با دانشجویان هم صحبت شود! بچه‌ها از شرایط غذای دانشگاه گلایه زیادی داشتند و باید برای تهیه یک غذا در آن زمستان سرد ساعت‌ها در بیرون از محوطه صف می‌ایستادند؛ حاج آقا هم در صف ایستاد تا از غذای دانشجویان بخورد، مدام مسوولان دانشگاه آمدند که حاج آقا را جلوتر ببرند ولی او قبول کرد و گفت در صف می‌ایستم! خلاصه در همان مدتی که در صف ایستاده بود پیگیر وضعیت سلف سرویس دانشگاه فرهنگیان شد و وقتی غذایش را تحویل گرفت به همه بچه‌ها خبر داد که مشکل حل شد و واقعا هم بعد مدتی که به بازدید رفتیم، مشکل حل شده بود و یک سالن بزرگ برای سلف سرویس اختصاص داده بودند.

پول بلیط تئاتر و سینما را می‌داد

حاج آقا برای بررسی محتوای تئاتر و فیلم‌ها و پیشنهاد آنها به مردم من را مامور می‌کرد تا بروم و تماشا کنم و بعضی وقت‌ها هم خودش می‌رفت و هر موقع من را می‌فرستاد، پول‌اش را می‌داد و تاکید می‌کرد حتما بلیط بخر.

علاقه آیت‌الله آل‌هاشم به رهبر معظم انقلاب

حاج آقا یک علاقه وصف‌نشدنی به رهبر معظم انقلاب داشت و در هر دیدار که قرار بود حاج آقا در مقابل رهبری صحبت کند، متن سخنرانی را تمرین می‌کردند و هربار چنان با شور حرف می‌زدند که انگار هر بار در محضر رهبری ایستاده و دارند سخنرانی می‌کنند! البته رهبر معظم انقلاب هم به آیت‌الله آل‌هاشم علاقه داشتند که بعد از شهادت این علاقه و محبت خودشان را در سخنرانی‌هایشان نشان دادند.

نظم در زمان و نوع پذیرایی در مراسم

حاج آقا چندین خط قرمز داشتند و به هیچ وجه از آنها عدول نمی‌کرد یکی از این خطوط قرمز نظم در برگزاری مراسم بود یعنی اگر جلسه‌ای مقرر می‌شد تا ساعت ۸ صبح برگزار شود باید ۸ صبح برگزار می‌شود و یکی هم نوع پذیرایی بود یعنی هرجا می‌رفتیم و حاج آقا می‌دید پذیرایی غیرمتعارف و عجیب و غریب می‌شود اعتراض می‌کرد و همچنین به هیچ مراسمی که در تالار و هتل و رستوران برگزار می‌شد نمی‌رفت و فقط یکبار یک دعوت رستوران را قبول کرد که به‌شان گفتند همه میهمانان کارگر هستند و حاج آقا هم قبول کرد و رفت در بین کارگران نشست و ناهار خورد.

لغو جلسه حساس برای نماز میت پدر شهید

یکبار حاج آقا را از چند هفته قبل برای یک مراسم بسیار مهم به منطقه آزاد ارس دعوت کرده بودند و ما همه برنامه‌ها را لغو می‌کردیم تا به آن جلسه برسیم! شب قبل جلسه یک جانباز به من پیام داد و گفت که پدرمان که پدر شهید فلانی است امشب به رحمت خدا رفته و می‌خواستیم اگر امکانش باشد نمازش را حاج آقا بخواند! گفتم والله حاج آقا یک جلسه مهمی دارد و ما صبح باید در منطقه آزاد ارس باشیم ولی باز من به حاج آقا می‌گویم! همین که به حاج آقا گفتم گفت جلسه فردا را لغو کنید و بگویید آل‌هاشم نمی‌تواند بیاید و فردا من برای اقامه نماز آن پدر شهید می‌روم.

باریک‌الله آل‌هاشم

حاج آقا حس ششم بسیار قوی داشت، مثلا یک جایی دعوت می‌شدیم حاج آقا می‌گفت اینها برای فلان دلیل از ما خواستند تا آنجا برویم یا مثلا فلانی این نیت را دارد و هر وقت هم که حرف‌شان درست از آب در می‌آمد با خنده می‌گفت: باریک‌الله آل‌هاشم، گفته بودی‌ها.

رسالت یک روحانی همین است

در مساجد نماز اقامه می‌کرد، پیام تسلیت می‌فرستاد، به مراسم ختم می‌رفت، عقد می‌خواند، اذان در گوش نوزادان می‌خواند، در میان مردم بود با مردم بود و معتقد بود رسالت یک روحانی همین‌هاست.

الله الله الله، اخلاص اخلاص اخلاص

اگر بگویم آروزی هر روز آیت‌الله آل‌هاشم شهادت بود اغراق نکرده‌ام، مدام می‌گفت تا الآن سه امام جمعه سید در استان داشتیم که دوتا از آنها شهید شده و ان‌شااله شهادت بعدی قسمت خودم است. تکیه کلام همیشگی حاج آقا هم همیشه این بود: الله، الله، الله، اخلاص، اخلاص، اخلاص.

آخرین دیدار

شنبه داشتیم از اهر برمی‌گشتیم حدودا ساعت ۱۰ و نیم شب بود که یک پوستر از هیات عزاداری در شنب غازان به دستمان رسید، روی بنر به احترام نام حاج آقا هم نوشته شده بود در حالیکه اصلا حاج آقا خبر نداشت خلاصه حاج آقا گفت برویم به این هیات! گفتم حاج آقا اسم شما را همین طوری برای احترام نوشتند، حاج آقا گفت چه اشکالی دارد حتما دعوت‌نامه من هم این شکلی بود! خلاصه داخل هیات رفتیم و برای حاج آقا صندلی آوردند تا در سردست مجلس بنشیند ولی حاج آقا رفت و در گوشه‌ای از هیات در زمین نشست! مداح داشت مداحی می‌کرد و من یک لحظه سرم را چرخاندم و دیدم اصلا حاج آقا در حال خود نیست و دارد به پهنای صورت اشک می‌ریزد.

روز شهادت

آن روز سخت‌ترین روز زندگی‌مان بود، ساعت ۱۰:۳۰ صبح حاج آقا تماس گرفت و باز هم پشت تلفن پیگیر یک کاری بود، قبل آن به‌شان گفته بودیم به خاطر شرایط جسمانی بهتر است در این سفر نیم روزه آقای رئیس جمهور را همراهی نکنند و همین که از فرودگاه به استقبال رفتند کافی است ولی حاج آقا گفت نه کار مناسبی نیست و آقای رئیس جمهور میهمان ماست و باید تا آخر باشم. خلاصه حوالی ظهر بود که خبر رسید یکی از بالگردها با مشکل روبرو شده است، هر ثانیه که می‌گذشت خبرهای جدیدی می‌شنیدیم، گاهی امید در دل‌مان روشن می‌شد که حاج آقا حال‌شان خوب است و گاهی همه این امیدها در دل‌مان خاموش می‌شد و آخر سر هم خبر تائید شد.

روزهای بدون حاج آقا آل‌هاشم

چطور بگویم، انگار یک دستی روی گلویم است و هر چه توان دارد فشار می‌دهد! تنها راه تسکیل قلبم همان زیارت مزار حاج آقا است! حاج آقا عجیب در دل هر رهگذری خانه کرده است و این تنها مختص حال و روز ما اهالی بیت نیست، شما فکرش را بکنید چند روز پیش به مزار حاج آقا رفتم و دیدم یک جوان با بدنی پُر از خالکوبی دست به سینه کنار قبر حاج آقا نشسته و دارد اشک می‌ریزد! ته دلم گفتم حاج آقا واقعا شما امام جمعه همه بودید. هنوز که هنوز است باورم نشده است که حاج آقا دیگر نیست! هر لحظه حس می‌کنم حاج آقا الآن از این در وارد می‌شود و می‌گوید سلام علیکم.

About Author