دکتر جلال معالی
دیدید بعضی وقتها بدون اینکه بخواهید و اراده ای یا زمینه قبلی داشته باشید ،در مکانی با دیدن صحنه هایی ، احساساتان جریحه دار شده و بی اختیار اشک از چشمانتان جاری بشه و حالا دیگر اراده ای برای کنترل قطرات چکیده بر گونه هایتان را نخواهید داشت و آن زمانی است که به طور ناگهانی با صحنه هایی روبرو می شوید که دلتان را آزار بدهد و احساس همدردی با همنوع خود را می یابید وهمزاد پنداری با کسانی مانند خودتان که زیر یک آسمان و از یک هوا واکسیژن مشترک تنفس می کنند (البته در هوای صاف و پاک) و در شهر خودتان و در خیابانی و محله ای وکوی و برزنی در کنار شما و در همسایگی تان زندگی می کنند و در اوج نداری و احتیاج و نیاز با آبرو و حیثیت و شرف روز را به شب می رسانند و حتی هیچ چشمداشتی از دیگران ندارند..اینان همان انسانهای وارسته ای هستند که در کنارمان زندگی می کنند و ما حتی از نیازشان بی خبر هستیم!
چند روز پیش کاری در خیابان فردوسی داشتم و موقع گذر از خیابان ،یهویی یاد دوست همسنگر و همرزم جبهه ام در سومار افتادم که اکنون در ادامه کسب وکار مرحوم پدرش ،در همان محل ،تعمیر ساعت و ساعت فروشی دارند و موقعیت خوبی بود تا با دیدنش ،خاطرات گذشته را زنده کنیم..که ای کاش نمی رفتم!
از ملاقات همدیگر بی نهایت خوشحال شدیم وچند دقیقه ای کنارش بودم و برای اینکه مانع کسب وکارش نشوم و خودم هم به کارم برسم ،قصد وداع کردم که همرزم گرانقدرم اصرار برای نوشیدن یک فنجان چایی تازه دم کرد و تا اسم چایی را شنیدم ،به شدّت سست اراده شدم و قبول کردم ( در مقابل تعارف چایی و بوی مطبوعش همیشه کم آوردم ،چکار کنم عادتم شده ) خلاصه تازه چایی را تمام کرده بودم که آقایی متشخص و با ابهت داخل مغازه شد و بلافاصله این مرد متین و مودب را شناختم ،سالها قبل ،این مرد شریف و بسیار باسواد در دانشگاه و مقطع کارشناسی استادم بود.
جای شکر دارد که آشنایی ندادم ،پیر مرد سپید موی ،ساعتی از جیبش درآورد و با همان متانت خاص ،قصد فروش ساعت خود را به دوستم مسعود اعلام کرد.
مسعود برای ساعت زیبای مرد هفتصد هزار تومان قیمت پیشنهاد داد،بلافاصله از کنار استادم با سری پائین که نشناسد ،به بیرون مغازه آمدم ،در آن سرمای سوزدار بهمن ماه خیس عرق شدم ،به گوشی مسعود همسنگر جانبازم ،زنگ زدم و گفتم ،مسعود ساعت این آقا را حتما بالای یک میلیون بردار ..حتما.
پیر زنی در جلوی مغازه ،اینور و آنور می رفت، استاد گرانقدرم ،با لبخندی حاکی از رضایت از مغازه بیرون آمد و کنار اون خانم رفت ،همسر استادبود ،با لبخندی گفت :فروختم خانم ،اول هفتصد خواست اما بعدا نمی دانم چی شد ،یک و دویست برداشت،خوب شد نه ؟ حالا هم می توانیم ،مرغ و ماست و ماکارونی و میوه و حتی تخم مرغ هم بگیریم ،زنگ بزن بچه ها شب بیایند .راستی بیا از منوچهر باقالا(پخله) هم برا شب بگیریم..نگفتم خدا بزرگه…اما خانم ، حواست باشه ، مبادا به بچه ها بگی ساعت هدیه را فروختم ها …
با شنیدن این جمله آخری، آهی از ته دل کشیدم ،چشمان من از زمانی که استادم با همسرش شروع به صحبت کرد ،تاب وقرار نداشت و قطرات اشک که چه عرض کنم ،سیل از چشمانم روی گونه هایم می ریخت..
این چه اوضاعیه که همه محتاج شده اند؟ استاد دانشگاهی که سوادش اندازه چندین جلد کتاب ارزش دارد ،علم و دانش در وجودش ریشه دوانیده،اکنون باید برای مخارج سنگین و هزینه های کمر شکن ،ساعت مچی هدیه گرفته اش را بفروشدتا نیاز زندگی خود را برطرف سازد ؟
استاد گرانقدر ، اون ساعت مچی را داشت و فروخت تا مبادا نیازش را دیگران بدانند ، اما آن که تنخواهی ندارد تا بفروشد و زندگی زن وبچه هایش را بچرخاند و با عزت و شرف و راستی ،روز را شب می کند چکار کند؟ کجایند مسئولین که این گرانی لجام گسیخته را مهار کنند؟
من و دوست همسنگر و همرزمم ،جانباز و ایثارگر این خاک مقدس و این مردم شریف هستیم ،قطره هایی از خونمان روی همین خاکی ریخته که همین مردم ، صاحبان آنند ،روی این خاک زندگی می کنند ،اینان مردمان کشورمان هستند، هم خونمان هستند، چگونه با دیدن این صحنه های آزار دهنده که مستقیم بر روح و روان آدمی می کوبد ،احساس همدردی نکنیم؟ برای همین مردم شریف و نجیب یک زندگی با آرامش و راحتی اهدا کردن زیاد سخت نیست ،کشور پهناور ایران ،ثروتمند و غنی است.همین!
پست های مرتبط
سردار پاکیزه ، شهردار آسمانی
تلاش های نافرجام برای گرفتن امتیاز
«دبیگردی»