شرافت انسانی

دکتر جلال معالی

علی مکانیک همچنان که داشت از چاله تعمیر با دستان سیاه و آچار در دست بالا می اومد،تکیه ای به پله نردبان کوچکش داد و چنان نگاه غضبناکی به بنده کرد که لحظه ای مات ماندم که چه خطایی از من سر زده…..
سپس غرغر کنان گفت: چقدر بهت بگم این خودرو دیگه عمرش رو کرده،مدام از اینور و از اونور می ناله ،خب بنده خدا ،چقدر باید خرجش کنی؟ بفروش بره ،از سرت وا کن ، یه خودروی سالم و دو سه مدل بالاتر بگیر ..فردا نگی علی مکانیک می دونست و نگفت!
..تو دوست سی ساله ی منی نادر ،دلم برات می سوزه .. از ما گفتن بود ،حال خود دانی …..
علی مکانیک راست می گفت ،دیگه خسته شدم بسکه به این خودرو هزینه کردم

مقصود نمایشگاهی همینطور سرپایی معامله می کرد از خودش بنگاهی نداشت و تو هر نمایشگاهی هم بیشتراز سه ماه دوام نمی آورد،خودرو را به قولی کارشناسانه برانداز کرد و گفت: نگران نباش آقا نادر ،ردّش می کنم، یهویی مثل اینکه فکری به ذهنش خطور کرد و بشکنی با دست راستش زد و اضافه کرد : آره ،خودشه ،سپس بازوی مرا گرفت و کناری برد طوریکه اونای دیگه تو نمایشگاه مطلع نشوند به آرامی بهم نجوا کرد : اینجا نمایشگاه خوش نامی هست اینا اگه بدونن خودرویی مشکل یا ایرادی دارد مانع معامله می شن،وجهه شغلی خوبی دارن ، نباید بویی ببرند ،می فهمی که چی می گم .با سرم تائید کردم ،سپس آقا مقصود ادامه داد،یه نفر هست الان بهش زنگ میزنم و واسه عصر قرار می ذارم، بهت زنگ زدم خودتو برسون تا معامله رو جوش بدم،الانم می برم کارواش و واکسی به داشبورد و الباقی چی؟ حَلّه ..

راس ساعت ۷ عصر جلوی نمایشگاه بودم خودروی من شسته و ُرفته جلوی نمایشگاه بود..
در همین لحظه مردی حدود سی وچند ساله اما با چهره ای تکیده به همراه خانمی و دو دختر هفت ،هشت ساله به نمایشگاه اومدند، و سراغ آقا مقصود رفتند و او هم بلافاصله بلند شد و اونها را به نزد خودروی من هدایت کرد .دختر بچه ها به همراه مادرشان چنان با ولع وشادی خاصی به خودرو نگاه می کردند که قابل توصیف نیست.
**
آقا مقصود همچنان که قولنامه را می نوشت زیر چشمی نگاهی به من انداخت وچشمکی زد ( که یعنی تمام)
مرد خریدار خودرو نگاهی به من کرد و گفت :خب ان شالله خوش رکاب باشه و چرخش خوب بچرخه.. ..اشاره به دختران کرد و ادامه داد:برا اینا می گیرم..
یکی از دختران رو به من کرد و گفت : آخه عمو ما می خواهیم بریم شاهگولی ،پارک ،گردش ،چه خوب ،روبه مادرش کرد ،مگه نه مامان …مادرش هم تائید کرد..در همان لحظه مقصود رو به من کرد و گفت :آقا نادر بفرما امضای خوشگلت را بزن ..
نگاهی به چهره خسته مرد که کارگر روز مزد بود و دو دختر معصومش و خانمی که در سخت ترین شرایط زندگی درکنار مرد زندگی اش بود ،انداختم، تمام بدنم و تمام احساسم پر از نفرتی سیاه از خودم شد که دارم چکار می کنم ؟ این کار من بدترین نوع بی وجدانی است،کارگری که تومن ،تومن پول روی هم گذاشته و از شکم خودش وخانواده اش بریده تا خودرویی خریده باشه و کودکان معصومی که دوست دارند با خودروی پدرشان به گردش بروند و همسری که نجابت از سر و رویش می بارید…
با عصبانیت بلند شدم و باصدای بلند گفتم : نه آقا ،این خودرو فروشی نیست!معیوبه! روغن سوزی داره ،کف پوسیده ، جعبه فرمانش عیب داره ،گیربکسش همین امروز و فردا می ترکه چون ایراد داره ،صفحه دیسکش خرابه ،دنده اش خوب جا نمی ره..
رو به مرد کارگر کردم و ادامه دادم: نه داداش ،مرا ببخش،وجدانم اجازه نمی ده تو این قراضه را با قیمتی که در حدش نیست بخری و هرچی هم در آوردی خرجش کنی و بعد کلی نفرین و آه وناله پشت سر من باشه ..
نگاهی پر معنی به آقا مقصود کردم که داشت سرش را به علامت نفرت از کار من تکان می داد سپس ادامه دادم: نمی فروشم و سویچ و سند را گرفتم و خارج شدم .
اما این چه عادت زشت وقبیحی است که گریبانگیرمان شده ،تا خودرو معیوب و هزینه بر می شه باید انداخت به یک بدبخت دیگری که اگر پول وپله ای داشت دیگه این را نمی خرید می رفت سراغ بهتری..
لباسشویی و دیگر لوازمی که سالها در منزل استفاده کردیم و بهره اش را بردیم تا عیبی پیدا کردند و تعویض قطعه ای خواست ،دست بکار می شیم تا ببندیم به ریش یکی که نسبت به پولش می خواهدوسیله ای بخرد و استفاده کند.نه عزیز ،اینکار عاقبت خوشی نخواهدداشت،این نان خوردن ندارد، حالا اگر قصد فروش خودرو ویا کالایی را داریم که معیوب و ایراد دارد ،درستش اینه که شرافتمندانه ایراداتش را به خریداربگیم ،بلکه قبول کرد،اونوقت دیگر ،مشکلی نخواهد بود ،اما انداختن و از سر وا کردن ،می تونه آه و آه هایی در پشت سرمان باشه که بعدها در زمانی و مکانی و جایی قطع و یقین تاوانش را خواهیم پرداخت .داشتن وجدانی پاک موهبتی الهی و بزرگ است ..همین.

About Author