نمک شناس!

به قلم: دکتر جلال معالی

چنان انگشتش را روی زنگ در گذاشته بود و بکوب می‌زد که احتمال سوختن آیفون تصویری به صد در صد رسیده بود .
چکار کنم خدایا؟ جواب بدم ؟ آخه مطمئن بودم می خواهد نزد همسرم حرفی بزند که سر به زیر شوم .
با اصرار همسرم وبا دستانی لرزان آیفون را برداشتم و چهره خشمگین آقا اژدر را که مثل لبوی زمستان، قرمز قرمز بود را رویت کردم.
تا خواستم حرفی بزنم از همان طرف داد زد : چه عجب ؟ جرات کردی آیفون را برداری حسن آقا ،چی شد؟ حالا رهن رو اضافه می کنی یا خونه رو تخلیه می کنی ؟ خواستم جوابی بدم که کمی آرام بشه ،مجال نداد، با همان صدای زمختش داد کشید: من واسه خونه مستاجر دارم می فهمی حسن آقا؟ یا ۳۰ میلیون تومان، رو رهن قبلی ات می کشی یا تا سرماه تخلیه ،من دارم می رم ،تا سرماه ، سپس راه افتاد که بره ،خواستم آیفون را قطع کنم که برگشت و دوباره دادزد : حسن آقا نمی دونم کجا و کدام اداره کار می کنی ولی‌ خودت گفتی که کارمندی، خب از اداره ات وام بگیر ، به من مربوط نیست ، مستاجر جدید منتظر تخلیه خانه است تا بیاید و ساکن شود..سپس راهش را کشید و رفت ومجدد برگشت و یه نگاهی هم کرد که نفهمیدم اون نگاه آخری از سر قلدری بود یا نفرت ؟
همسرم گریه می کرد، بغض تمام وجودم را گرفت ، مینا وقتی صدای قورت دادن آب خشک شده دهانم را شنید با همان حالت زاری گفت :حسن نگران نباش خدابزرگه می بیند و می شنود.
با گلویی خشک و صدایی گرفته پاسخ دادم: خب این درست ،ولی اون خدا را من و تو می شناسیم ، اما اژدر آقا را نمی دانم !
مجبور بودم خونه آقااژدر را تخلیه کنم،خب من نمی تونستم اون مبلغ درخواستی آقا اژدر را پیداکنم ،ندارم ..تا سرماه هم ۲۰ روز مانده بود ،پس بعد از ظهرها افتادم به جان املاکی های شهر تا نسبت به موجودی رهن منزل اجاره ای فعلی ،سقفی برای خود و همسرم که تازه یازده ماه بود ازدواج کرده بودیم ،بیابم.
ده روز اول ول معطل شدیم ،با پولی که من داشتم،رهنی پیدا نمی شدو هر لحظه چهره عبوس و خشمگین و چشمان سرخ شده آقا اژدر خواب و آرامش را از من گرفته بود .تصمیم گرفتم پنج روز مرخصی بگیرم و صبحها هم دنبال خانه بگردم .
اینکار را کردم و با مرخصی ام موافقت شد و اولین صبح مرخصی را با شریک زندگی ام در خیابانها و املاکی ها گشتیم و آخر سر که خیلی خسته بودیم کنار یک مغازه آبمیوه گیری تصمیم گرفتیم برای رفع خستگی آبمیوه ای بنوشیم و داخل مغازه شده و سفارش آب هویچ دادیم..آب هویچ که حاضر شد به جای اینکه شاگرد مغازه سفارش ما رابیاورد ،مدیر مغازه رو به شاگردش کرد و گفت : خودم میبرم ،دوتا شیرینی هم بذار تو بشقاب.
مدیر مغازه خودش آب هویچ ما را ویک بشقاب شیرینی آورد و من گفتم : ببخشید من شیرینی سفارش ندادم اشتباهی شده .
صاحب مغازه لبخندی زد و پاسخ داد: نه هیچم اشتباه نشده عزیزدل ، کامتان را شیرین کنید آقای خدایی.
با شنیدن نام فامیلی ام با حیرت نگاهش کردم و پرسیدم : شما مرا از کجا می‌شناسید؟
کنارم نشست و بغلم کرد و ادامه داد: اسمم اسماعیله ،خوب نگاهم بکن،ببین من رو بجا می آری ؟ نگاهش کردم جوابم منفی بود!
ادامه داد : حق داری آقای خدایی ،انسانهای وارسته خوبی در حق دیگران را زود فراموش می کنند ،شما یک روز جان همسر مرا نجات دادی سالها پیش .
خیلی متعجبانه نگاهش کردم ،گفتم : نه یادم نیست! خندید و پاسخ داد : خیلی دنبال تان گشتم تا ذره ای جبران کنم اما شما از اون منزل پدری تان که تو بیمارستان نشانی داده بودید بعد از فوت ایشان رفته بودید ،دستم خالی شد و ندانستم کجا هستید ، حدود پانزده سال پیش همسرم داشت از دستم می رفت و احتیاج به خون o منفی داشتیم که نتونستیم پیدا کنیم و شما اون شب برای مداوای پدرتان در بیمارستان بودید و همان لحظه که خبر دارشدید ،بلافاصله خون خود را اهدا کردید و همسرم نجات پیدا کرد،حالا مرا شناختید؟
تمام خاطرات اون شب از ذهنم گذشت و وقتی اسماعیل آقا صاحب مغازه علت حضور ما را در محله شان پرسید ،یهو قهقهه ای زد طوری که کل افراد داخل مغازه برگشتند ،سپس گفت ،زود باشید آبمیوه تان گرم شد.
ناهار مهمان ما هستید ،طبقه بالای منزل من، دو روزه که تخلیه شده ،خالیه، مستاجر قبلی ، خونه خرید و رفت ،ان شالله که می پسندید.آقای خدایی شما آزمایش انسانیت خود را سالها قبل با اهدای خون و بخشیدن زندگی به انسانی ،با روسفیدی ادا کردی مهربان.
چند سالی در طبقه بالای منزل ایشان بودیم ،تومنی به رهن اضافه نکرد ،آپارتمانی در آن محله خریدیم والبته اسماعیل آقا هم کمکمان کرد، چند روز دیگه اسباب کشی داریم ،ایشان شخص نمک شناس و بسیار مهربانی هستند و خونه بسیار خوش یمنی دارند.
ایکاش همدیگر را درک کنیم ، اینقدر به مستأجران که پناهی جز خدا ندارند فشار نیاوریم ، همه ما انسانیم و خداوند ناظر بر اعمال ماست ،از مال دنیا کسی ،چیزی ، پولی ،با خود نبرده جز،نام نیک.همین

About Author