خودخواهی و خودمحوری آفت وجدان پاک

به قلم: دکتر جلال معالی

همچنانکــه نایلون حاوی ســه عدد مرغ یخ زده را روی پادری جلوی درب می گذاشــتم درب را باز کــردم و داد زدم:خانــم کجایــی ؟ بــدو برو ســر خیابــون مــرغ یــخ زده مــی دن ، بــه هر نفر ســه عــدد بیشــتر نمیــدن من الان گرفتم ،زود باش تا تمام نشده…بدو ،بگیر اینم
کارت بانکی ام …
وقتی همســرم بــا نایلون ســه عدد مــرغ یخ زده برگشــت ،لبخندی از رضایت زد و اظهار داشت کــه بعد او دیگــه تمام شــد حتی به مــش مجید کفاش (پینه دوز) هم نرســید،بیچاره دست خالی برگشت. مش مجید پبنه دوز پیرمردی بود شــریف که کنار پله هــای یه ســاختمان تو پیــاده رو تعمیر کفش و واکس می زد و اهالی محل هم هوایش را داشتند ، اهل وعیال وار و بســیار چشــم پاک و قابل احترام بود ، حــلال و حــرام را خوب می دانســت ،بارها کیــف و پول نقد پیدا کرده و به صاحبش رســانده بود و البته همسایه ها هم حواسشان بود و قدرش را
َ می دانســتند و به قول خودمان (د َمش را می دیدند) بارها دیده بودم که بعضی از همسایه ها با کفشهای بــراق تازه واکس شــده بــازم جلوی میــز واکس مش مجید می نشســتند تا واکــس بزند ،این کار به نوعــی کمک مالــی بود و نمــک انداختن به دخل مش مجید…
ُ ســه تا دختــر دم بخت داشــت و یکی در ش ِ ــرف ازدواج بود که خیرین محل تمام جهزیه دخترش را متقبل شــده بودند ،هرچند خودش به هیچ وجه تن نمی داد ،یعنی غرور مردانگی و کسب نان حلالش اجــازه نمی داد اما ریش ســفیدان محــل هم به این مســائل و عدم تقبل مش مجید بــی اعتنا بودند و از کمک دریغ نمی کردند.
اما با شنیدن اینکه مرغ به مش مجید پینه دوز نرسید ، در آنی تمام بدنم به لرزه افتاد و خیس عرق شــدم! ای داد برما ! چقدر خود خواه شــدیم ! به من برسد به دیگری نرسید به من چه؟ ای وای..! تا شــایعه و یا واقعیت کمبود کالا و یا هرچی را که می شنویم غافل از درک دیگری می شویم ! ِده بــدو برای صــف و خریدن و تمــام خانواده را گســیل کردن تا بگیرند و در خانه دپو کنیم که چی بشــود؟…چرا فقــط خودمان؟ پس همســایه ای که روز و شب چشم در چشم هستیم چی؟ ایــن غرور و خود محوری در شــان ما که مردمانی مهربان و نوع دوست هستیم نمی باشد.. به شدت از خودم و کاری که کردم بدم آمد،نفرت از غــرور کاذب و خودخواهــی ام تمام وجودم را گرفــت .برای لحظه ای چهره تکیده مش مجید پینه دوز در نظرم مجســم شــد ، ای داد بر ما،اشــک ازچشمانم جاری شد ..بلافاصلــه کفشــهایم را پوشــیدم ، کم کم داشــت
غروب می شــد و خودم را به مش مجید که داشت بند وبســاطش را جمع میکرد رســاندم و پرســیدم :مش مجیــد داری میــری ؟ جوابش مثبــت بود…بالکنت زبان ناشــی از خجالت ادامه دادم:خ.. خب.. م .. ما مرغ شــما را هم گرفتیم تو یخچال هســت ،اگه می دونســتم الان می خــوای بری می آوردم ،خانم گفت مرغ ها بیرون بمونه خراب می شــه این هست که نیاوردم ،پس موقع رفتن بیا دم درب خانه بهت بدم..
مش مجیــد لبخند تلخی زد و گفت: فدات بشــم ،خیلی عزیــزی ،اما آقا نصرت همین الان ســه عدد مرغ واســم گرفتــه و آورده ، البتــه پولش را هم به زور دادم ،نمــی گرفت (..مش مجید پینه دوز عزت نفس شــایان و در خور تحســینی داردو چشمش به دســت هیچ انسانی نیســت) و ادامه داد : این هست که امروز بســاط واکســی رو زود جمع می کنم تا امشب خانم از اشــنکه یکی از این مرغ ها یه سوپ خوشمزه واسم بپزه، خیلی وقته دلم هوای یه سوپ داغ کرده ،سپس مرغ ها را نشانم داد..
پاسخ دادم : خب سه تا هم من برات گرفتم ، جواب داد: می خوام چکار ؟ســه تا برای ما بس است ..یه مدت می خوریم و اضافــه کرد: من دیدم تو صف مرغ عده ای با کل خانواده تو صف بودند،بعد آهی کشــید و افزود :خب دو ســه روز اینجوری می شه بعد که کالا و اجناس بازار رو پر کرد دیگه کســی رغبت خرید نداره چون همه جا هست .. ســاعت یک و ده دقیقه نصف شــب بود خواب به چشــمانم نمی آمد ،تمام چراغهای اتاق را خاموش کرده بــودم وجلــوی پنجره داشــتم ماه را تماشــا مــی کردم امروز درس بزرگی در زندگی از مردی با شــرف گرفتم ،بــا خود نجوا کــردم : مش مجید تو دیگه کی هســتی ؟ ایــکاش از آن وقار و عزتو قلب بزرگ دوست داشــتنی و مهربانت کمی در وجود مــن و امثال من بود که فقــط خودخواهی و خودمحوری ،قلب ما را گرفته و تو اکنون درسی به من دادی که تــا عمر دارم فراموش نکنم ،منبعد من هم به حق خودم قائل خواهم شد ..همین

About Author