ندایی از غیب!

ساقی آذربایجان/ دکتر جلال معالی

(این ماجرا کاملا واقعی است و فقط اسامی تغییر یافته است)
این ماجرا برمی گردد به حدود پانزده سال پیش دقیقا به خاطر دارم که اونروز شنبه ،اول هفته و درست ساعت ۹ صبح بود که‌در اتاق محل کارم داشتم از رادیو اخبار صبحگاهی را گوش می کردم که تلفن روی میزم زنگ خورد ، خبر تاسف بار فوت همکار قدیمی ام حسینی دربیمارستان قلب تهران روی صندلی میخکوبم کرد .تمام وجودم لرزید و اشک از گونه هایم‌سرازیر شد طوریکه دیگه هق هق گریه مجال صحبت کردن نداد و‌گوشی را قطع کردم.
من و حسینی از قدیمی ترین همکاران بودیم و من دوماه از نظر استخدامی ارشد بودم.کارمان تقریبا یکی بود ، تا اینکه حسینی به خاطر همسرش که تهرانی بود ، کارش را به پایتخت گرفت و هر از گاهی هم تبریز برای مأموریت اداری می آمد و قطعا به‌منم‌سری می زد.
گلویم خشک خشک شد .هر لحظه چهره حسینی جلوی چشمم می اومد،مش قاسم چایی آورد و کمی گلویم را تر کردم ..سیمای خندان آیلاردختر کوچولوی حسینی مانند حلقه فیلمی از جلوی چشمانم رد شد وبغض مضاعفی تمام وجودم را گرفت و امروز کاری ام زهر هلاهل شد.
ساعت ۹/۳۰ بود و دوباره با زنگ مجدد تلفن روی میزم بخود آمدم و خبری که شنیدم هوش از سرم پراند ، حسینی با الکترو شوک احیای قلبی شده و ۷۰درصد امید به ادامه حیات پیدا کرده..از خوشحالی صدای تپش قلبم به گوش خودم می رسید.
حدود سه ماه گذشت و من هر از گاهی با حسینی که خدارا شکر الان دیگر سرحال و قبراق شده بود تلفنی مکالمه می کردم.
یک روز صبح که جهت هوا خوری از اتاق کارم بیرون می آمدم ، دستی روی شانه ام گذاشته شد و برگشتم، خدای من، حسینی بود ، همدیگر را بغل کردیم و سلامی و اشک خوشحالی و متلک هایی که نثارش کردم و آفت ندیدن بادمجان بم و….
حسینی هم کم نمی آورد و اونم حرفهایی بارم می کرد وآخر سر با هم رفتیم تو محوطه اداره و روی نیمکتی نشستیم و از حال و هوایش پرسیدم و حسینی لبخندی زد و یواشکی گفت : ببین کیانی ،تو شخص متدّینی هستی ، اینی که میگم ، حواست باشه ،مبادا به کسی تعریف کنی که از ایمان بهره ای نبرده و باور نکند،با ولع خاصی پرسیدم ،مگه چی شده؟ مرا به آرامش دعوت کرد و افزود : می دونی که نارسایی قلبی بصورت ارثی از طرف پدری در خانواده ما هست ، اون روز من در خانه دچار حمله قلبی شدم و فقط بخاطر دارم برای لحظه‌ای چشمانم سیاه شد و همه چیز اطراف به سیاهی رفت ..یهو دیدم من در جایی هستم که احساس سبکی و راحتی دلچسبی دارم ، اما خودم را روی تخت بیمارستان می دیدم که یه عده کنارم هستند و مدام دوتا دستگاه اطو مانند(الکترو شوک) به قلبم می زنند ، در این هنگام صدای شیون آرزو همسرم و آیلار دخترم که بیرون و ظاهراً راهرو داشتند گریه می کردند مرا به خود آورد و ناگهان خودم را جلوی آنها دیدم منتهی من احساس می کردم کمی بالاتر ایستادم و خیلی سبکبال بودم،ناگهان راهرو بیمارستان تبدیل به دالانی نورانی شد و من به طرف دالان که بسیار زیبا بود هدایت شدم و در آخر دالان نور عجیب و بسیار شگفت انگیز توجه ام را جلب کرد ، بی اختیار داشتم به طرف نور هدایت می شدم که دیدم اشخاصی کنار دیوار دالان ایستادند که همه شبیه هم هستند منتهی هیچکدام لب و دهان ندارند‌واین اشخاص احتمالابا من ارتباط ذهنی یا هرچی که به فکرم نمی رسد برقرار می کردند و درست چند متر مانده برای رسیدن به نوری که تلألوی زیبایش حیرانم کرده بود ،یکی از این افراد جلویم را گرفت و هرچه تلاش کردم که به نور برسم بی فایده بود و اون شخص با ارتباط ذهنی به من حالی کرد که تو کار ناقصی داری که باید برگردی ، تا خواستم منم چیزی بگم ، دیدم ناگهان می خواهم داخل جسمم که روی تخت بود بشوم و واقعا دردناک بود..ومن احیا شدم ..
حسینی نگفت اون کار ناقصی که مانده بود چی بود و انجامش داد یانه؟ منم نپرسیدم.
حسینی سه ماه بعد اون ملاقات به رحمت الهی رفت .
اما ندایی که از غیب برایم داد،هشداری بود که خیلی باید حواسم جمع باشه و مدام در این فکر هستم که خدایا ، مبادا حق الناسی در ذمه داشته باشم ! مبادا ناخواسته و یا خواسته در حق دیگران اجحافی کرده باشم!
مبادا می تونستم دستی را بگیرم اما پایی را کشیده باشم !
ای داد از اینکه علنا حقی را ناحق کرده باشم!
ای وای برمن اگر کشیده ای به گوش فرد ضعیفی زده باشم که قدرت دفاع از خود را نداشته!
خدایا ،مبادا لقمه ای حرام بر سر سفره ام برده باشم!
مبادا باعث آزار دیگر مخلوقات بی زبان خداوند شده باشم !
وای برمن اگر به عمد دلی را شکسته باشم!
این پیام ها و نداهای غیبی که مرحوم حسینی پانزده سال قبل به من رساند و منم الان قلم زدم شاید از میلیونها نفر انسان روی زمین فقط یکبار و سالهای سال بگذرد و یک انسانی دوباره احیا شود و پیام هشداری به ما بدهد که به خود آییم .
بخواهیم و نخواهیم به ذره ای خیر و ذره ای شّر ،رسیدگی خواهد شد ..حواسمان باشد خیلی….همین!

About Author