شهید زنده شد، با صدای پروردگار مهربان!

اختصاصی روزنامه ساقی آذربایجان/ دکتر جلال معالی

این ماجرا کاملا واقعی است و فقط اسم فامیلی رزمنده جانباز تغییر یافته است.
من همیشه در مقاله ها و صحبت هایم مدام بر احترام به شهدای والامقام کشورمان در جنگ تحمیلی و تکریم شهدای زنده که همان جانبازان و ایثارگران و آزادگان هستند تاکید فراوان نموده ام و خواهم نمود چون اینان افتخار این خاک مقدس هستند. با احترام نامشان را ببریم.
اما ماجرای واقعی که می خواهم خدمتتان عرض کنم برمی گردد به یکی از شبهای تاریک در منطقه عملیاتی سومار در خرداد ماه سال ۱۳۶۴ .
سنگر ما در اورژانس ن۱۶ تیپ ۴۰سراب قرار داشت و درست در پایین سنگر هابود ..آن شب ماه در آسمان نبود و همه جا تاریک تاریک بود و صدای خمپاره های شبانه دشمن بعثی که از ترسشان شلیک میکردند ،سکوتی در شب نمی گذاشت ..توی سنگر روی قوطی های مهمات تخت درست کرده بودیم و از ترس عقرب های جرّار سومار که واقعا از هر گلوله ای ترسناک بودند ، شبها با شلوار و‌کفش پوتین می خوابیدیم که با نیش عقرب مردن بد عقوبتی است آن هم در منطقه عملیاتی.
هر چه اینور و اونور پیچیدم خوابم نبرد ، آخر سر تصمیم گرفتم چراغ قوه قلمی ( در زمان جنگ چراغ قوه هایی به بازار آمده بود که فقط یک باطری قلمی می خورد و خیلی هم نور داشت ) را بردارم و کمی بیرون برم بلکه هوای تازه کمی حالم را جابیاوردو بتونم بخوابم.
نوک چراغ قوه را در کف دستم فشار دادم تا نور به بیرون نزند، یهو همرزمم بیژن که از عزیزان اقلیتی و اهل ارومیه بود ندای ایست داد ، گفتم : بیژن منم ! به آرامی پرسید ،خب چرا بیرون اومدی؟ جواب دادم: می خواستم کمی هوا بخورم ! بیژن خنده حاکی از تمسخر زد و گفت ، خب پس بیا به جای من نگهبانی بده ! برو پایین ، اما مواظب باش ، زیر چپر ( چپر جایی بود که دورش را با نی و سقفش را از برگ های نخل می پوشاندیم ) ، آره زیر چپر شهید آوردند ، پات می خوره ، می ترسی ..
تا اسم شهید را آورد ، حس کنجکاوی ام بر انگیخته شد و فوری رفتم کنار چپر ، شهید را داخل نایلونی گذاشته بودن ، بیژن کنارم اومد گفت ، طفلک را با قناصه زدند درست داخل دهنش …نگاهی به دهان داغون شده که گلوله قناصه هم کنار گردنش خارج شده بود انداختم ،خدای من،نایلون جلوی دهان تیر خورده این شهید بخار گرفته بود ، فوری دراز کش شدم و گوشم را به قلبش چسباندم ،ای خدا ، صدای ضعیف تاپ تاپ قلبش را شنیدم ، بلافاصله بلند شدم و به سنگر دکتر مجیدی فرمانده اورژانس ن۱۶ رفتم و فریاد زدم : دکتر این هنوز زنده است ،قلبش می زن..
تابحال چنین عکس العمل تندی از هیچکس نه دیدم و نه خواهم دید ، دکتر مجیدی چنان مثل برق گرفته ها پرید و خود را بالا سر سرباز مجروح رساند که واقعا دست مریزاد داشت ،وقتی صدای قلب مجروح را شنید طوری فریاد کشید که همه از سنگر ها بیرون زدند ..دکتر داد میزد : کی اینو آورده اینجا گذاشته ، اتاق عمل ،سریع ،سریع ..
همه کمک کردند ، مجروح را به سوله زیر زمین که اتاق عمل بود بردند و موتور برق را زدند و دکتر مجیدی دستور آماده سازی و تزریق دو عدد سرم همزمان از دو دست بصورت شوت دادند.. اتاق عمل آماده شد و دکتر شروع به بخیه زدن گلوی داغون مجروح کرد و همزمان گفت : خب روی اتکیت گروه‌ خونشAB+ هستش ، کی همچنین خونی داره ؟ جلو پریدم با خوشحالی جواب دادم : من ،دکتر ،ببینید رو اتکیتم‌ نوشته..
بلافاصله از من خون گرفتند و به جای یکی از سرم ها خون تزریق کردند، عمل جراحی دکتر تمام شد و دکتر (گوشی) به قلب مجروح گذاشت ولبخند رضایت زد ،صدای طپش قلب سرباز مجروح یوسف فاتحی بلندتر شنیده می شد.
به دستور دکتر مجیدی ،آمبولانس اورژانس مجروح را به بیمارستان صحرایی برد و دیگر هیچ خبری از اون مجروح نگرفتیم.
دی ماه سال ۱۳۶۵ بود که در منطقه عملیاتی میمک بودیم ، چند ماهی می شد که تیپ ۴۰ سراب به میمک انتقال یافته بود، برگه های تسویه حساب دستم بود و جهت امضا و عدم بدهی باید به واحد‌های مختلف می رفتم و بالاخره روز دوشنبه تمام کردم و فقط امضاهای داخل پادگان سراب ماند که باید تا چهارشنبه صبر می کردم چون سرویس منطقه فقط چهارشنبه ها به سراب می رفت .
چهار شنبه هم رسید و با چشمانی اشکبار از جدایی با هم‌رزمان راهی سراب شدم .
درپادگان کار زیادی نداشتم و فقط دو سه امضا و آخر سر امضای فرمانده پادگان و خلاص .
در این مدت هم بارش شدید برف کارم را کُند می کرد و وقتی جهت امضای فرمانده پادگان رفتم ایشان به تبریز رفته بودند و کار من برای شنبه ماند..دژبان درب پادگان پیشنهاد دادکه در این گیر و دار کولاک بهتره از رفتن به تبریز منصرف بشم و شب در مهمانسرا بخوابم تا شنبه ، قبول کردم.
به مهمانسرا رفتم ، تنها نبودم یکی کنار بخاری نشسته بود و بوی پرتقالی که می خورد کل مهمانسرا را گرفته بود ، نزدیکش شدم ، پسر جوانی بود که دور لب و‌گردنش یه جوری بود ، سلام دادم و جوابم را داد و برایم پرتقال گرفت..

همچنانکه پرتقال را می خوردم پرسیدم، پهلوان ، صورتت چی شده؟ ترکش خوردی؟ خندید و جواب داد، تیر مستقیم قناصه خورده، می دونی مرا جزو شهدا گذاشته بودند ، می گن ، یه سرباز شانسی پیدام کرده واز صدای قلبم فهمیده هنوز زنده ام..ناگهان جرقه ای تمام وجودم را به لرزه در آورد‌..با لکنت زبان پرسیدم ، اسمت چیه؟پاسخ داد : یوسف فاتحی ، تمام بدنم خیس عرق شد وقطرات اشک گونه هایم را خیس کرد ، یوسف ادامه داد: من اومدم نامه بگیرم ..آخه من را برای عمل جراحی به آلمان خواهند فرستاد.
پتو را سرم کشیدم و های های گریستم ، خدایا تو دیگه کی هستی؟ می خواستی چی را به من نشان بدی ؟ اینکه این همان سرباز مجروح آن شب هست؟ پس اون شب علت داشت که نمی تونستم بخوابم؟ الان طوری استادانه این پازل را چیدی تا من مهربانی ربوبی ات را کاملا لمس کنم!
هیچگاه به آقا یوسف نگفتم که اون سرباز من بودم که پیدایش کردم ، تا مبادا خود را مدیونم بداند ..اما فهمیدم که اون شب این صدای طپش قلب یوسف نبود که مرا طلبید ،اون صدای پروردگار مهربانم بود…همین..

About Author